رمان عشق میراکلس P4

رویا · 12:00 1400/11/28

برید ادامه 

گریهتیکی:مرینت گریه نکن الان الیا میاد که باهات درس بخونه یادت رفته؟؟؟...مرینت:او تیکی اصلا یادم نبود...شب شده بود و منم خیلی خوابم نمیومد پس تبدیل شدمو رفتم یه دوری بزنم که دیدم پیشی هم اومد و گفت:سلام کفشدوزک...من:سلام پیشی چرا دیگه نمیگی بانوی من؟؟؟...کت:چون تو دیگه دوسم نداری...من:معلومه که دوست دارم...کت:واقعا خب چطور شد که یادی به ما کردی؟؟؟من:من گریم گرفته بود و با گریه گفتم:راستش اونی که دوستش داشتم با کس دیگه ای میگرده و عاشق کس دیگه ایه...کت:اوه میفهمم...من:واقعا خب چرا؟؟ مگه تو هم عاشق شده ای؟؟(خب دیوونه عاشق تو شده دیگه)کت:معلومه که شدم...من:کیی؟؟...کت:خب معلومه تو...لیدی:من؟...کت:اره تو ولی تو همیشه ردم میکردی و حالمو بد میکردی...من گفتم:اوه یادم نبود حالا میفهمم چه حالی داشتی...کت:حالا فهمیدی وقتی عاشق کسی هستی ولی اون تورو دوست نداره چه حالی میشی؟...لیدی:اره پیشی درکت میکنم و پریدم و بغلش کردم...کت:اوه بانوی من، من بازم میگم من عاشقتم لیدی:منم همینطور...کت:واقعا؟؟...لیدی:اره واقعا واقعا...کت:ام خب بانوی من من باید برم داره کم کم دیرم میشه لیدی:خدافظ عشقم...کت:خدافظ عزیزم و از بغل هم بیرون اومدن و رفتن سمت خونه هاشونچند دقیقه قبل از شرور شدن ادرین:الیا:مرینت چرا به ادرین نگاه نکردی؟؟...مرینت:خب چرا نگاش کنم؟؟ وقتی منو دوست نداره؟؟الیا:مرینت یعنی از ادرین بدت میاد؟...مرینت:نه بدم نمیاد اما دیگه عاشقش نیستم فهمیدی؟؟...الیا:مرینت اون چیه داره میره سمت ادرین؟..مرینت:وای نه ادرین مراقب باش یه اکوما داره میاد سمت تو که دیدم ادرین شرور شد...الیا گفت:بچه ها هرچه سریعتر فرار کنید مرینت:من رفتم یک جا و تبدیل شدم و رفتم به جنگ رسواکننده...رسوا کننده:مرینت بگو چرا چرا از من بدت میاد مگه من چیکارت کردم؟؟؟ مرینتتتتتت لیدی:دیدم پیشی نیومده زنگش زدم ولی جواب نمیداد...رسوا کننده لیدی باگ من نمیزارم شکستم بدی و یه اشعه به سمتم پرتاب کرد ولی من بایویوم جلوشو گرفتم